میهمانخانهی مهمانکُشِ روزش تاریک
گفتوگوی ژورنالیستی پیشِ رو (از این نگاه آن رازورنالیستی میخوانم که در این چند و چون جدالی ادبی و اندیشه محور اتفاق نیفتاده است) در 23 اسفند 1392 گرفته شد آن زمان که من در سرویس ادبیات «روزنامهی شهروند» در کنار «شاهرخ تندرو صالح» کار میکردم، هم او که با کارشکنیها و عداوتِ در پردهاش به رغم ادعای دوستی و مروت، خاک بر چشم مروت میپاشید و اجازهی نشر این گفتوگو و بسیاری کارهای دیگرم را نمیداد تا شاید پردهی بلاهت از آنچه خود انجام میدهد نیفتد و آبروی نرود. چه دیگر همراهانش که او را به واسطهی رابطههای پشتِ پرده دبیرِ سرویس کرده بودند در این مسیرِ غیر انسانی و نادرست به اعتبار مشتی دروغ و لجنپراکنی و یاوه یاریاش دادند. سالها بعد او که رسوایی در کپی کردن مطالب به بار آورد، از روزنامه بیرون رفت و مدیریت صفحه را من به دست گرفتم و در نخستین اقدام به بهانهی 63 سالگی سرایش شعرِ «داروگ» اثر نیما یوشیج بر آن شدم تا این گفتوگوی تاریخ خورده را به در 16 خرداد 1394 منتشر کنم. گفتوگو با طرحی از «بهمن محصص» در آن منتشر شد و از پسِ نشرِ آن، داعشهای ادبی فربه شده از ساز و کار پنهان امنیتی در دل ادبیات با سرکردهگی «مهدی یزدانی خرم» که اجیر شدهاند تا محرک و حرکت مستقل در ادبیات معاصر را ایستا کنند و ادبیات بیصدا و دهان بسته به نام ادبیاتِ مستقل تولید کنند، و ملت را فریب دهند تا تیغ برندهی ادبیات کند شود؛ تلاشِ به سنگخورده کردند تا این مصاحبه را جعلی بخوانند. استناد آنها به انتشارِ بخشهایی کوتاه و دستوپا شکسته از متن بود که «شراگیم یوشیج» به بهانهی تاخیر در انتشارِ گفتوگو از سوی من، آن را بدونِ ذکرِ منبع و نامِ مصاحبه کننده در سایت رسمی نیما آورده بود آنچه که من از آن بیخبر بودم.
افترای جعل در انتشارِ این متن به فیسبوک کشیده شده و آنان که نامشان به نانشان سجاف شده بود چون «پوریا سوری» و «افشین پروش» (که این دومی هوراکشِ ادبیات و هنرِ اخته است و به شکلِ مضحکی مدعی عدالت و حقوق مولف در فضای مجازی، و دیگر اکنون پول ستاندنها و لابیگریهایش برای به لجن کشیدن حقیقت بر همه هویداست) مدافعانِ شارلاتانیسم ژورنالیستی آن روزگار دربارهی این قایله شدند. من اما در همان زمان با انتشار اسنادِ رسمی و اصیلِ متن و گفتوگو در فیسبوک تحت عنوان « داعشهای ادبی» تلاش کردم آب در خوابگه مورچگان بریزم، همچنین خود شراگیم یوشیج در فیسبوک شخصیاش نوشت که این مصاحبه را من انجام دادهام، اما به راستی جاکشهای ادبی و هنری هرگز از خوابِ سنگین خود بیرون نمیآیند و تا امروز نیز بابت کوسهای لیچار خود در آن روزگار پوزشی نخواستند.
اما متنی که پیشِ رو دارید متنِ کامل، بدون تغییر و سانسور همان گفتوگویی است که مقدار کمی از آن مورخ 16 خرداد 1394 در روزنامهی شهروند منتشر شد. اعمالِ سانسورِ شدید از سوی مدیرانِ وقتِ آن روزنامه بخصوص آقای «علی دهقان» که هم اکنون سردبیر روزنامهی شرق است. تلاش آن مدعیان اصلاحاتی (بخوانید افساداتی) بود تا سخنان ضد مصدقِ نیما به نقل از پسرش را به تیغ بکشند و آنجا که نیما به نقل از پسرش ارتباطی با توده نداشت را حذف کنند و بسیاری دیگر مطالب که باب میل شخصیشان نبود را سانسور نمایند. البته موفق شدند اما گویی از یاد برده بودند که تاریخ و اسناد در شکیبِ روایتِ جعلی و اختهی آنها نخواهد ماند.
زندگانی نیما یوشیج، این پدر شعر نو فارسی، با حوادثی جانکاه، آشوبنده و تحولآورنده چون، اعلام قانون اساسی، جنگجهانی اول و دوم، ظهور مکتبهای مارکسیستی و کمونیستی و البته تحولاجتماعی ملت ایران، همزمان بود. بنابراین، او دورهای از پرافت و خیزترین مقاطع حساسیت سیاسی – اجتماعی ایران و جهان را زیسته است. اندیشه انتقادی نیما و بینش تحلیلیاش ازسویی در سایه آموزههایی بودند که در طول زندگی، از خانواده، مدرسه و معاشرت با بزرگان کسب کرده و ازسویی دیگر متاثر از همه آن حوادث اجتماعی و تنشهایی که در آن هنگامه، همراه با مردمان روزگارش به زبان چشیده است و نیما دقیقا به همین بهانه در برابر بحرانها و مسائلاجتماعی منفعل نماند. در اشعارش به ظلم و استبداد و اختناق قدرت مستقر و رنج و اندوه مردم و شرایط ناگوار کشور اشاره کرد و از ظلم ستمگران رنج برد و از مظلومیت ستمبران، دل چون آتش کرد. او همچنین در کنار طرح انتقاد از زمانه از توجه به انسان و طرح ارزشهای اخلاقی، اجتماعی و انسانی غافل نبود و همین باعث شد که اشعار او مجموعهای از جهانبینیاش را تشکیل دهند نیما یوشیج، آنچه را که برای شعر نوین ایران آورد، تنها شالودهشکنی در وزن و قالب نبود؛ او به ما آموخت، شعری که درد مردم زمانه خود را نداشته باشد و زبان و زمان و زیانِ مردم خود را درک نکند بیتردید شعر نیست. در شهريور 1320 وقتی نيروهاي شوروي از شمال و شرق، و نيروهاي بريتانيايي از جنوب و غرب، از زمين و هوا به ايران آمده بودند، يكي از حوزه هايي كه براي شعر نو مهيا شد، فعاليت هاي احزاب بود، به ويژه حزب توده، چرا كه حزب توده در شاخه هاي ادبي نوآوري را تشويق ميكرد. پيش از آن غالبا شعر «لاهوتي» را ميخواندند كه آن هم البته در زمان خودش شاعري متجدد بود. احزاب به تدریج «نيما» را هم با خودشان همراه كردند و اشعار او را در روزنامههايي مثل «مردم» و ديگر مطبوعههای وابسته به انتشار رساندند. و از این رو بود که جوانان از شهريور 1320 به اين نوع شعر گرايش پيدا كردند، به ويژه بيشتر جوانهايي كه در ميتينگها شركت ميكردند و عمليات حزبي انجام ميدادند و روزنامه پخش ميكردند، عدهاي هم كه اهل شعر و شاعري بودند، به حزب توده پيوستند يا از هواداران آن شدند كه از آن جمله ميتوان به «شاملو»، «اخوان ثالث»، «سياوش كسرايي»، «اسماعيل شاهرودي» و بعد از آنها «هوشنگ ابتهاج» اشاره كرد.
آنچه «نيما» بنيادش را از سال 1301 با سرودن «افسانه» گذاشته بود، پس از كودتاي 28 مرداد 1332 زبان مشترك بسياري از شاعران بود، براي بيان آنچه در نظر دارند. در اصل آن سال ها، سال هاي رشد و بالندگي «شعر نيمايي» ميان همگان بود اما شعر نيمايي در سال 1332 يكي از دورانهاي سخت خود را ميگذراند. اين شعر بعد از كودتاي 28 مرداد 1332 به تجربه كردن يك ياس و دلمردگي در درونمايه و فضاي شعري خود دست زده بود. درونمایهای که صدای راستین شعر نیما یوشیج است. و رسالت اساسی «شعر نیمایی» در واکنش به مصائب اجتماعی. با این همه مجموعه «یادداشتهای نیما یوشیج» که به همت تنها فرزندش، شراگیم یوشیج، به وسیله انتشارات «مروارید» روانه بازار کتاب شده بود، این روزها همزمان با 21 آبان سالروز تولد نیما، به چاپ چندم خود رسیده است. در این یاداشتها برخی رویکردها و تفکرات از نیما وجود دارد که به استناد اشعار و نامههایی که تاکنون از او به پیشخوان کتابفروشیها آمده است و به استناد نظر برخی منتقدان، میتوان نسبت به آنها تردید داشت. با این نگاه از پشت خطوط سیمهای پیام، سراغ شراگیم یوشیج را گرفتم، که سالها از ایران رخت بسته و در دیار غربت زندگی میکند؛ تا از او درباره برخی از این تردیدها پاسخ بگیرم. او اما در جایی از گفتوگو اشاره کرد که در هیچ یک از این نامهها دست نبرده و یا نامهای را حذف نکرده است. با این حال به قول بعضی منتقدان «یادداشتهای روزانه»، بر کسی پوشیده نیست که نگاه نیما یوشیج به دکتر محمد مصدق و نهضت ملی، نمیتواند آنگونه باشد که این روزها پسرش در این کتاب آن را گرد آورده است. طرفه آنکه تمامی اشعار نیما پس از کودتای 28 مرداد، در فضا و ساختار کودتا نوشته شده و برخی از آنها همانگونه که در پرسشها مطرح شده است، اشاره مستقیم یا غیر مستقیم به دکتر مصدق دارد. به هر روی، گفتوگوی پیش رو چندوچونی است درباره «نیما یوشیج» و نگاه او به جهان و مرمان پیرامونش.
حامد داراب. شاعر و روزنگار ادبی
مهدی اخوان ثالث، درباره نیما میگوید که «شخصیت او، در شعرش تجلی داشت» این جمله در گام نخست به مفهوم، تاثیر شخصیت نیما بر شعر اوست، نه آنکه شعر نیما شخصیت او را بسازد و بتوان شعر و شخصیتش را گونههایی متفاوت نامید. از این نگاه میخواهم بدانم، آنچه در شعر نیما، نمایهای از شخصیت او را به تصویر میکشد، از نظر فرزندش چیست؟
شخصیت نیما همانی است که در گفتههایش نمودار است و هر کسی بنا برتوان فکری و سلیقه ذهنی و فردی خود برداشتی شخصی از او دارد و آنچه را که میبیند به توان خود مینمایاند. نیمای بزرگ، انسانی آزادهخواه و بسیار مهربان و زیر دست نواز بود، دلش برای محرومان، فقرا و ضعیفان میتپید و برای هر ستمدیدهای اشک بر دیده اش جاری بود، او منظومه «کار شب پا» را میسراید و دلش در گرو دل شبپائی است که تا صبحدمان شب تاریکش را پاس میدارد تا حاصل برنجش به سرآید و «بخورد در دل راحت ارباب»، اوغم آهنگر فرتوتی را به دلش میریزد که محکم پتک آهنینش را از خشم روزگار برتخته سندان میکوبد و از ته دلش بغضش را فریاد میکند و نعره بر میآورد. نیما درمنجلاب استبداد و ظلم، قایقش به خشکی مینشیند، و فریاد میزند، «امدادی ای رفیقان با من/ من آب را چگونه کنم خشک؟/ یک دست بیصداست!/ من، دست من/ کمک زدست شما می کند طلب/ فریاد من شکسته اگر درگلو/ وگر فریاد من رسا/ من، از برای راه خلاص خود و شما/ فریاد میزنم/ من قایقم نشسته به خشکی!!» اما هیچکس نیما را نمیبیند و هیچ شبپائی در شالیزارهای شمال ایران نمیداند که چگونه دل نیما به هوا و برای او میتپیده است، او شبهای بلند ماهتابی را به سوگ آنان نشسته و «غم این خفته چند خواب در چشم ترش می شکند».
این شخصیت نیما است. شخصِ نیما را چگونه میبینید؟ نیمای فرزند ابراهیمخان و اعظامالسلطنه. زاده یوش و مسافر تهران و آستارا که در چهل و چندسالگیاش زمزمه میکرد «به کجای این شب تیره بیآویزم قبای ژنده خود را» و در آخرین سروده اش خبر داد «این منم مانده به زندان شب تیره که باز،/ شب همه شب/ گوش به زنگ کاروانستم».
شخص او هم شبهای تارش را در انتظار طلوع طلائی خورشید پاس میداشت و به حسرت به افق چشم میدوخت که آیا هرگز صبح فرا خواهد رسید؟! «جیب سحر شکافته ز آوای خود خروس میخواند» و «روزان ابری را درحسرت قطرهای باران!. قاصد روزان ابری کی میرسد باران؟» برای او نه این زمین و زندگیش چیزی دلکش است، نه آن زوال صبح سفیدشان، حس میکند آرزو هایشان «تیره است همچو دود» اگر چند امیدشان چون «خرمنی از اتش در چشم مینمایدم و صبح مسخره سفیدشان !!! میکوبند، و میرقصند و میخورند میبرند!» آن بیخبران انسان نما تا «مگر سیر شود دلشان در حسرت روزی خوش!» به راستی که «جدار راه چیده شده با تنهایی از زنان، تنهای مردها» و تنهای فقرا و تن های برهنه و بیلباس و تنهای ژنده پوش. تا پادشاه فتح بر تختش لمیده باشد. «ول کنید اسب مرا. راه توشه سفرم را. و مرا هرزه درا.» آنوقت است که از شهر به یوش باز میگردد اواخر پائیز است، زردها را قرمز میبیند و قرمزی را خشمی فروریخته بر دلش، آنوقت دلش سخت میگیرد از این «میهمانخانه مهمانکُش روزش تاریک» و «انبوه خفتگان ناهموار و ناهشیار» از شهر میگریزد و به دامان طبیعت پناه میبرد. اما تنها است، شبها برایش کند و طولانی و سخت میگذرد و باز هم هنوز از شب دمی باقی است.
نیما دو سال پس از نفیر گلولهای به دنیا آمد که به سلطنت 50 ساله شاهی پایان داد که قلمرو پادشاهیاش را عشرت آباد میپنداشت، گویی همین آغاز، او را با نگاهی سیاسی و اجتماعی میپروراند، تا آنجا که به جنبش جنگل می پیوندد، بعدها برای دکتر محمد مصدق شعر مینویسد و همواره با چاپ شعرهایش در رسانههای حزب توده به اوضاع سیاسی روزگار خودش واکنش نشان میدهد، در واقع میخواهم بدانم، از نظر شما نگاه او به اوضاع سیاسی مردم روزگار خودش چگونه بوده است؟
نیمای بزرگ هرگز به هیچ حزبی و یا دستهای وابسته نبود و هرگز وارد هیچ حزبی نشد و ازهیچ حزبی حمایت نکرد، او وطنش و مردمش را دوست میداشت، زادگاهش یوش را دوست داشت، عاشق چوپانان و زارعین بود. او در رباعیاتش میآورد که: «میمیرم صد بار پس مرگ تنم/ میگرید باز تنم در کفنم/ زان روکه دگرروی تو نتوانم دید/ ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم. » همانگونه که خودش میگوید: «مایه اصلی اشعار من رنج من است» برای رنج خود و دیگران شعر میسراید، فرم و کلمات و وزن و قافیه در همه وقت، برای او ابزارهایی بودهاند که مجبور به عوض کردن آنها بوده است. عقاید نیما را به درستی میتوان از نامهها و یادداشتهایش تشخیص داد: «میتوان بگویم من به رودخانهای، شبیه هستم که از هرکجای آن لازم باشد بدون سروصدا می توان آب برداشت.» او زندگی بورژوازی مادر را دوست ندارد و از آن زندگی فرار میکند و با زندگی با فقر میآمیزد، او همرا پدرش به شورش جنگل می پیوندد. و همان موقع برای مادرش مینویسد: «من که میبینم به ضعفا چه میگذرد، چطور میتوانم راحت بنشینم، در صورتی که خودم را اقلا انسان خطاب می کنم ؟!» اما من هرگز ندیدهام نیما وابسته به حزبی باشد و یا از حزبی حمایت کند، و من هرگز ندیدهام نیما شعری برای مصدق سروده باشد.
بله، اینکه وابسته به حزبی نبوده، درست است، اتفاقا چندی پیش در گفتوگویی که با انور خامهای از اعضای گروه 53 نفر داشتم، او هم تاکید داشت که نیما عضور حزب توده نبود. اما آنچه بررسی تاریخی دهههای 1330 تا 1337 نشان میدهد، این است که نیما پیوسته برای دوستانش در حزب توده شعر میفرستاد و آنها هم همواره شعرهایش را در مطبوعههای رسمی خود مانند «نامه مردم» منتشر میکردند. آیا این یک دلبستگی محافظهکارانه نیست؟
او هیچ وقت محافظه کار نبود. من آن گفتوگو را خواندم. اتفاقا خود آقای خامهای در همان مصاحبه گفتند: «که روزی نزد نیما رفتهاند و او درخت توی حیاط را به ایشان نشان داده و گفته این چه دختی است؟ و او پاسخ داده، درخت سیب، بعد نیما گفته است ما میتوانیم به آن چند دانه هلو اضافه کنیم؟ و ایشان هم گفتهاند بله، و نیما دست آخر گفته است، اما این درخت سیب را به درخت هلو تغییر نمیدهد؛ ایران هم هیچ وقت کمونیستی نمیشود»
اغلب شاعران مطرح، تحت تاثیر کودتا بودند این را از بررسی واژگان و اصطلاحات شعرشان و همچنین بررسی درونمایه و نشانههای کلامی و تاریخی آن میتوان دریافت. چگونه میگویید نیما برای مصدق شعری نسروده است؟. در حالی که شعر «دل فولادم» او مستقیما اشاره به مصدق و تبعید او دارد. مصدق را گرفتهاند و همه ساز و کار جبهه ملی نابود شده است مانند شهری خرابه و نیما میگوید:«منم از هرکه در این ساعت، غارت زدهتر. همه چیز از کفِ من رفته به در. دلِ فولادم با من نیست». دل فولادم اشاره مستقیم به تک مضرابهای مصدق در دادگاه دارد وقتی به او میگویند میخواهیم تیری بر قلبت رها کنیم که زخمش تا ابد بماند و او میگوید «دل فولادم».
نیما اعتقاد دارد که شاه مصدق را وصل میکند. در یادداشتهای خود مینویسد: «شاه چه تقصیر دارد، تو که او را لخت کردهای و باز برای شهوت به او چسبیدهای که او را باز لخت کنی.» از نگاه او «مصّدق یک دست نشانده اجنبی است، او با قوت دادن به تودهای ها مملکت را رو به خطر می برد، خدا می داند چه بشود. او برای اینکه رئیسجمهور شود حاضر است مملکت را به دست روسها تجزیه کند، مردم بیچارهاند، مردم عوام و گمراهند و باید به دست این پیرمرد هفتاد ساله از بین بروند.» من با استناد به یادداشتهای روزانه او اینها را گفتم، از دفتر یادداشتهای روزانه نیما یوشیج صفحه 17
پس نیما شخصیتی سیاسی هم دارد؟
نیمای بزرگ برای من مینویسد: «پسرمن ! شراگیم. هیچ وقت به بازی سیاست وارد نشو، عقیده خاصی می توانی پیدا کنی (آن هم اگرترا گول نزده باشند و حقیقتا به حقیقتی پی برده باشی) اما با یک دسته همپا نباش، قبول فکر صحیح غیر از قبول عمل مردم ست. (از دفتر یادداشت های روزانه نیمایوشیج صفحه 222.)
به هر حال نیما و حزب توده، یکی از اساسیترین مسائلی است که فکر میکنم باید بررسی شود، همانگونه که اشاره شد، بسیاری میگویند نیما شعرهایش را در مجلههایی مانند «ققنوس» و غیره چاپ میکرد مجلههایی که اکثرا وابسته به حزب توده بودند یا از آنها حمایت میکردند، بسیاری هم بر این باورند که در آن دوران همه مجلهها برای حزب توده بود و طریقی دیگر برای چاپ اثر وجود نداشت، بسیاری نیما را یک عضو حزب توده میدانند، در حالی که بسیاری دیگر میگویند اینگونه نبود، بالاخره شما رابطه نیما و حزب توده را چگونه می بینید؟
بگذارید ختم کلام در این موضوع را بگویم، به قول خودش: «(بهشت موعود) و شهوتطلبی عموم مردم». دروغ است، همه دروغ میگویند، چه راست، چه چپ. بهشت در خودعالم افکار عده خاصی است و مردمان درست و بهشتی مثل علی علیه السلام و دیگران نادر الوجود هستند، انسان هایی که با هزار دعوی ما در زمان خود دیدیم، تخم شهوت شخیص خودشان بودند، مسلک و عقیده را واسطه پیشرفت خودشان و قوم و خویشان خودشان قرار داده بودند، الی یوم قیامت همین خواهد بود. اگر (ماکسیم گورگی) یا بعضی خیال کرده اند روزی میرسد که انسان در بهشت باشد مجبور بودهاند، از ترس چنان گفتهاند و چنان به زیر قید رفتهاند که خودشان نداسته اند، چرا میگویند. بلاخره از جان سیر شدهاند. «انما هذه المالک اسباب لجذب الدنیا الی الروسا» هیچوقت همچو بهشتی در دنیا درست نخواهد شد. این بهشت تصویر است و خواب آن را باید دید. افسانهای زیباست. انسان در هر دورهای کثیف خواهد بود، وجود مردان ممتاز بسیار کم است در پشت پرده آهنین شوروی جز دروغ و آدمکشی چیزی نیست. چنین سایهای از آن است. تودهایهای در آن هم تقلیدی از آن بودند. اگر پیشرفت میکردند بسیاری از مردمان شایسته را سربه نیست میکردند. نیما هم دقیقا به همینها اعتقاد داشته است. شما نوشتههای روزانهاش را در همان دفتر یادداشتهای روزانه در صفحه 80 بخوانید و نگاه او را ارزیابی کنید. او همان جا با عنوان «روسها ودلالهای بیشرافت آنها در ایران» مینویسد:«باید به حساب این روسا ( نوشین، احمد قاسمی، نبردی و غیره ) رسید که عدهای را فریب داده خودشان امروز مثل استالین به عیش و نوش پرداختهاند و عده را در ایران به کشتن دادند. این جوانان خام و زود جلو رفته و بیچاره و سرگردان که امروز می توانند به تحصیل علم بپردازند، ولی قوت لایموت را ندارند. دوازده /تیر ماه /1334» یا جای دیگر مینویسد: «تودهایها، چقدر به ایما واشاره، من جوانان خام تودهای را نصیحت کردم که روسها خیال خوردن ما را دارند، که در دنیا خدایی هست، که انبیا به حقاند و دین بالاتر از مسلک است و مصونیت برای انسان لازم است، دین هم دنیا و هم اخرت را میپاید، حال آنکه مسلکها فقط از یک راه فکر میکنند ولی به خرج آنها نرفته ست.» (از دفتر یادداشت های روزانه نیما یوشیج صفحه 26)
نیما در سال های نوجوانی به خواست پدر، سواری و تیراندازی آموخت و همراه او کنار آتشها نشست، و در 1288 زمانی که 12 سال داشت باز هم به خواست پدر برای تحصیلات بهتر به تهران و مدرسه «سنلویی» میآید، شنیدن سرگذشت مختصری از نیما یوشیج به زبان پسرش باید جالب باشد.
در سال 1315 هجری، مرد شجاع و عصبانی، از افراد یکی از دودمانهای قدیمی شمال ایران محسوب میشد. نیما پسر بزرگ او است، پدربزرگم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گله داری خود مشغول بود. در همین سال زمانی که او در مسقط الراس ییلاقی خود (یوش) منزل داشت، من به دنیا آمدم، پیوستگی او از طرف جّده به گرجیهای متواری از دیر زمانی در آن سرزمین میرسد، زندگی بدوی او در بین شبانان و ایلخیبانان میگذرد که به هوای چراگاه به نقاط دور ییلاق، قشلاق میکنند، و شب بالای کوهها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع میشوند. از تمام دوره بچگی نیما به جز زد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچنشینی و تفریحات ساده آنها در آرامش یکنواخت و کور و بیخبر از همه جا چیزی به خاطر او نمیآید، و یادداشتهای او را هم که بخوانید جز این مسائل چیزهایی نیست. در همان دهکده که متولد میشود خواندن و نوشتن را نزد آخوندِ ده یاد میگیرد، پدر، برای من میگفت که آخوند او را در کوچه باغها دنبال میکرد و به باد شکنجه می گرفت، پاهای نازکاش را به درخت های ریشه و گزنهدار میبست، با ترکههای بلند میزد و او را مجبور میکرد به از بر کردن نامههایی که معمولا اهل خانواده دهاتی به یکدیگر مینویسند. اما یک سال پس از آنکه به شهر میآید اقوام نزدیکاش او را همپای برادر از خود کوچکتر ، لادبن؛ به یک مدرسه کاتولیک میفرستند. همان مدرسهای که شما شاره کردید. آنوقتها این مدرسه در تهران به مدرسه عالی سنلوئی شهرت داشته است، دوره تحصیل نیما از اینجا شروع میشود. سالهای اول زندگی مدرسه او، به زد و خورد با بچهها گذشته. وضع رفتار و سکنات نیما، کنارهگیری و حجبی که مخصوص بچههای تربیت شده در بیرون شهرستان است بوده، موضوعی که در مدرسه بابتش او را مسخره میکردند. او خودش مینویسد: «هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان فرار از محوطه مدرسه بود، من در مدرسه خوب کار نمیکردم، فقط نمرات نقاشی به داد من میرسید. اما بعد ها در مدرسه مراقبت و تشویق یک معلم خوش رفتار که نظام وفا شاعر بنام امروز باشد، مرا به خط شعر گفتن انداخت.» دوران حضور نظامن وفا در اصل مقارن بود با سالهایی که جنگهای بینالمللی ادامه داشت، پدرم در آن وقت، میتوانست اخبار جنگ را به زبان فرانسه بخواند، شعرهای او در آن زمان به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن یک جور و بطور کلی دور از طبیعت واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده وصف می شود. اما آشناییاش با زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم او میگذارد، ثمره کاوش او در این راه بعد از جدایی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلداگی به آنجا، میانجامد که ممکن ست در منظومه «افسانه» دیده شود.
اجازه دهید حالا که از زندگی او گفتید کمی به برخی روابط خصوصی زندگی نیما بپردازیم. من بر این باورم که با آنچه از نیما سراغ داریم که آدمی به شدت احساسی بوده که آدمهای پیرامونش بر او تاثیر میگذاشتند. اگر روابط او را مورد بررسی صادقانه و دقیق قرار دهیم بهتر میتوانیم از برخی شعرهای او به تفسیرهای صحیح برسیم. با این نگاه میخواهم از رابطه و یا بهتر بگویم عشق نیما به بانویی به نام «صفورا» برایمان بگویید، چرا که یک دوره بلند مدت شعری نیما تحت تاثیر از اوست. در واقع نقشی اساسی در شعرهای دوران عاشقانه نویسی نیما دارد. عدهای میگوید این یک عشق ساختگی است. اما تاثیر این عشق بر شعر نیما چندان است که نمیتوان آن را تنها یک تخیل نامید.
بله، صفورا نام دختر سیاه چشم کوچنشینی است که به صورت عشقی واهی در خیال نیما به افسانه پیوسته است، گویا نیما شبی به همراه پدرش با اسب در راه سفر به یوش، شب را در بین راه گردنه کبود(کوشکک) محل کوچ و اطراق چادر نشینان؛ مهمان خان چادر نشینی میشوند که صفورا دختر سیه چشم خان پذیرای مهمانان شب کرده درراه بوده ست و نیما در شعرش اشاراتی به آن شب و آن هنگام دارد.
پس شما تایید میکنید که نیما با صفورا هیچ ارتباط شخصی نداشته، و با او دیدارهای متعدد هم برقرار نکرده است؟ و تا بعدها از او کمک مالی نمیگرفته؟
هرگز اینگونه نبوده خود نیما پاسخ شما را در دیوان رباعیات و دفتر یادداشتهای روزانهاش داده است، او مینویسد:«این سرگذشت در مطبوعات به قصه آمیخته شد (و من خوشحالم که عین واقع عوض شود) اما خانم دکتر سیمین دانشور که مرا یک نفر شاعر بنام می شناسد میگفت: شما با این افسانه خورشید که مشهور شوید، (شدّت خوشحالی من که مستتر بود، به قولی فرنگی مآب باشد ) همین است. اما من به او گفتم که چطور مردم آنرا به افسانه آمیختهاند و من خوشحال هستم.
اما همانجا هم میآورد: «اگر ای صفورا، اگر ای پدر، درست کار میکردید من اکنون نه این بودم نه آن، من خودم نمیدانم اگر با آن دختر چادر نشین ازدواج میکردم سرگذشت من بهتر بود یا نه؟ من در آنوقت فقط طبع شعرم بروز کرده بود، بعدها که از آن اسب سوار دور شدم طبع بدبختی من به همپای شهرت من و (خوشبختی من به همپای فکر من ) بروز کرد.» گویی فضای ازدواج با او فراهم بوده که پدرش درست کار نکرده است.
بله، همانجا هم مینویسد: «میل دارم کسی درست و بی خطا به سرگذشت عشق من آشنا نباشد ، ولی همان عشق بود که امروز من با مطالعه و فهم ارفان یافته ام . ( نه ارفانی که مردم از روی کتاب می یابند) که او آن دختر چادر نشین در من چه هوائی کرد. بعد چه شد!؟. پدرم که کوتاهی کردی، مادری که بی رحم بودی، خواهرانی که بی فکر بودید. اما پدرم زود مرد، من ناکام شدم، من تا ابد زنگی آنجا را بخاطر می اورم و می میرم.»
نگاهی به زندگی نیما نشان می دهد، که او انسان، خون گرمی بوده و خیلی زود تحت تاثیر آدم های پیرامونش قرار می گرفته است، او پس از صفورا با شخصی به نام هلن آشنا می شود، و یا در همان نگارستان ارژنگی با رسام ارژنگی رابطه بسیار خاصی برقرار می کند که سال ها به طول می انجامد، می خواهم ضمن توضیح رابطه نیما با این دو شخصیت بگویید که، چرا نیما اینگونه سخت تحت تاثیر آدم های اطرافش قرار می گرفت، و خیلی زود رنج ها و دردهای آنان در او حسی عجیب می آفرید؟
رابطه دوستی نیما و ارژنگی بسیار عمیق و صادقانه بوده است که در مجموعه کتاب نامههای نیما یوشیج نامههایی خطاب به رسام ارژنگی دیده میشود اما من هرگز نام شخصی به نام «هلن» را نشنیده ام و اطلاعی از این رابطه ندارم؟ و هر چه درباره آن میگویند هم نادرست است. اما اینکه نیما آدم بسیار حساسی بوده و آدمهای اطرافش بر روی او تاثیر میگذاشتند هم دقیقا هما حسی است که شما در گفتوگویتان با انور خامهای اشاره کردید: «نیما درد مردم داشت» و همین دردها بر روی او تاثیر میگذاشتند.
نیما در بسیاری از نوشتههای خود برای لادبن نامههای فراوان می فرستد، و در بسیاری از موارد از او میگوید، و حتی شعری که از بهترین آثارش است را برای او مینویسد، از لادبن برایمان بگویید، و اینکه چرا چنین وابستگیای در نیما به برادرش دیده میشود؟
رضا، نام برادر دو سال کوچکتر از نیما بوده است که بعدها توسط نیما به لادبن تغییر یافت. لادبن جزو گروه 53 نغر بوده که در سال 1310 از چنگ رضا خان میگریزد و به شوروی فرار میکند و هرگز از سرنوشت او خبری در دست نیست، در سال 1310 که نیما و عالیه در استارا ساکن بودند ، عالیه خان مدیر مدرسه دختران و نیما در مدرسه پسران مشغول به تدریس بوده است، شبی لادبن با لباس مبدل دهاتی به استارا میآید و چند روزی در منزل نیما پناه میگیرد و سرانجام شبی پس از صرف شام نیما به همراه برادرش لادبن و عالیه به کنار رود ارس میروند، دو برادر یکدگر را در آغوش میکشند و لادبن از رودخانه میگذرد و در تاریکی سیاه شب و انبوه درختان جنگل ناپدید میشود، و نیما سال ها در انتظار برادر میماند، اما هرگز او را نمییابد، همان موقع است که شعر «ترا من چشم در راهم» را برای برادرش می سراید.
بسیاری نگاه نیمای بزرگ را به ادبیات کلاسیک خوب نمی دانند، البته بسیاری موارد هم از نوعی پارادوکسیکال در نگاه او به دوران کلاسیک نشان دارد، مثلا او به حافظ می گوید: «این چه کید و دروغی ست» اما در نامهای به بهمن محصص می گوید «این ادبیات گذشته هم راهگشا بوده» اگر امکان دارد از نگاه نیما به ادبیات کلاسیک بگویید آن هم نگاه نیما به عنوان یک ساختار شکن در دورانی که حتی کسی به چیزی جز ساختار فکر نمیکرد.
پر واضح است که نیمای بزرگ پیش از آنکه قالبهای شعر کهن را در هم بریزد تا حرفی تازه بزند خود دارای اشعار بسیاری به سبک قدیم و کلاسیک بوده است، که این نشان دهنده تحقیق و تامل او بر روی این دوران از ادبیات کلاسیک است. آنچه به حافظ میگوید از نگاه درون مایهای شعر در خصوص نگاه حافظ به عشق است. نه چیز دیگر. اما حالا که این سوال مطرح شده است اجازه دهید بگویم بخش عمدهای از مجموعه اشعار نیما شامل شعر های به سبک قدیم (غزل و قصیده و قطعه و بخشی از دیوان رباعیات) امروز به واسطه خیانت سیروس طاهباز به نام او چاپ شده، که با حمایت و سودجویی ناشر غیر متعهدی چون علیرضا رئیس دانا (انتشارات نگاه) که امروز صاحب تشکیلاتی شده و از سودجوئی و زد و بندهای زیرمیزی بجایی رسیده و سردسته قرار گرفته تا ناشرین بیتعهد دیگری نیز چنین اثاری را مغلوط چاپ و منتشرکنند و سود ببرند، در بازار است. البته من دیوان رباعیات را بطور کامل توسط «انتشارات مروارید» چاپ و منتشر کردم که به چاپ سوم هم رسیده. اما نیما زندگیآش را با شعرش بیان کرده است، در حقیقت من او اینطور به سر بردهام، احتیاجی ندارد که کسی بپسندد یا نپسندد، بد بگوید یا خوب بگوید، اما او میخواهد دیگران هم بدانند، چطور بهتر میتوانند بیان کنند و اگر چیزی گفته است برای این بوده که حقی را پشتیبانی کرده، زیرا زندگی نیما با زندگی دیگران آمیخته و او طرفدار حق و حقّانیت بوده است.خودش مینویسد:« شعر من مدیون وزن و قافیه نسبت به شما نبودم، بلکه مدیون وزن و قافیه نسبت به ذوق و سلیقه و عقل هنری مسلم ترین شاعر زمان بودم ( و شعر ابزار بود برای من برای مطالبی مربوط به انسان و انسانیت و زندگانی او در روی زمین ) اگر برای شما شعر امروز را نگویم، جای آن ست و نوبت رسیده ست که به شما بخندم، ولی شما وکالت نسل اینده را ندارید و من برای نسل اینده که برومند خواهد شد شعر می گویم. اگر برای نمود در چشم مردم می خواهی متّقی باشی همان بهتر که تقوا را به دور بیندازی، زیرا در این وقت با مردم نزدیک تر شده بیش از آن استفاده خواهی کرد از نمودار شدن تقوای خود.
به تازگی مجموعه یادداشت های منتشر نشدهای از نیما به وسیله شما و از طریق «انتشارات مروارید» روانه بازار شده است، میخواهم درباره این اثر توضیح دهید، بر خی بر این باورند شما یادداشتایی از این مجموعه را حذف کردهاید. و اینکه آیا هنوز آثاری از پدرتان وجود دارد که، منتشر نشده باشد؟
توضیح کامل و چگونگی پیدایش و باز یافت این دفتر در مقدمه کتاب آمده است که دوستداران بیدار چشم نیمای بزرگ را دعوت به خواندن این کتاب میکنم تا بیشتر به خصوصیات آن یگانه آشنا شوند، من در بازنویسی این یادداشتها هیچ دخالتی نداشتم یعنی آنچه را که یافتم و توانستم بخوانم بازنویسی کردم، لذا عقاید نیمای بزرگ در مورد اشخاصی برای من قابل احترام است ولو اینکه مخالف با عقیده و سلیقه من و دیگران باشد، هیچ یادداشتی را حذف نکردم این عقیده و نظر نیمای بزرگ است. والسلام.
با احترام میخواهم بگویم که در این کتاب در جایی نیما برای شما مینویسد که: «من نفرین میکنم به فرزندم اگر اینجا را ترک کند، من هیچوقت میل به دیدین بلاد اروپا ندارم نفرین من به فرزند من، اگر زاد و بومش را ترک کند، من میمیرم و هر نفس که میکشم بیاد زادگاه خود هستم، من ایرانی را بر همه ملت ها ترجیح می دهم.» اما شما چرا ایران را برای همیشه ترک کردهاید؟
من برخلاف میل باطنی و نصیحت پدرم در برابر مشکلاتی که در ایران برایم فراهم بود و بدون دلیل از تلویزیون ملی با 20 سال سابقه اخراج شدم و مرا به زندان بردند و بسیاری چیزهای دیگر؛ و البته علیرغم میل باطنی خودم، مجبور به ترک وطن شدم و امروز سر سبزیهای وطنم را نیز فراموش کردهام در غیاب من. سود جوییها شروع شد کتابها فلهای و مغلوط چاپ شد، خانه پدری من در یوش که تنها یادگار اجدام بود غصب شد و لوازم آن به تاراج رفت. امروز از پدرم تجلیل میکنند اما من همچنان آواره غربت وغربت نشین شدهام.
برخی منابع می گویند نیما چند نمایشنامه هم دارد که تا امروز منتشر نشده، اگر مدعی درست است، درباره نمایشنامه های نیما بگویید و اینکه چرا تاکنون منتشر نشده است؟
من هنگام ترک اجباری از وطنم همه انچه از آثار پدر باقی مانده بود را به سیروس طاهباز سپردم که او خیانت در امانت کرد و آنها را به من باز پس نداد و برخی را هم به دیگران فروخت (سفرنامه بار فروش سازمان اسناد ملی ودیوان اشعار طبری بنام روجا را به شخصی بنام مجید اسدی فروخت) و مابقی این اثار هم هنوز در دست همسر او میباشد که امروز همانگونه که گفتم، مغلوط چاپ و منتشر میگردد که مورد تائید من نیست. در این خصوص اگر نمایشنامهای هم باشد نزد آنها است و دست من از آن کوتاه. اما قضاوت این ادعا را به تاریخ میسپارم.
روایت مرگ نیما غمانگیز است، گویی او در تنهایی مرده است، و همسایهاش جلال و سیمین، به بالای سرش آمدند، در پایان میخواهم روایت شما از مرگ پدر را بشنوم.
نیمه شب 13 دی ماه سال 1338. در آن شب سرد زمستان، در خانه کوچک ما در تجریش، چراغ گرد سوزی روی کرسی کور سو میسوخت و نور کمرنگ ضعیفی حواشی اتاق را روشن میکرد، من خیره به صورت مهربان او که حالا از رنج فراوان فرو میریخت نگران مینگریستم، صدای تیک و تیک ساعت از روی طاقچه سکوت این شب سنگینتر ازسنگین را در هم میشکست، سگ نیما در حیاط زوزه میکشید و هر بار عالیه خانم نگران از خواب میپرید و میپرسید، چه شده؟ آیا چه باید می شد؟ ایا چه چیزی در انتهای این شب سیاه و سنگین نهفته بود؟ و عالیه خانم در انتظار چه چیزی بود؟ نیما مرا صدا میزد و طلب جرعهای آب می کرد، انگار عطش آب حیاتی را دارد که گویی میخواهد در لحظه وداع بر روی شعلههای داغ دردش بریزد، اما دیگر: او نیست با خودش/ او رفته با صدایش، اما / خواندن نمی تواند..» تنش را در اغوش میگیرم و سر بزرگش را روی سینهام میگذارم و اورا صدا میزنم، اما او رفته با صدایش و خواندن نمیتواند. سرش را آهسته روی بالینش میگذارم و صورت مهربانش را می بوسم. همسایهها امدهاند، سیمین خانم میگرید و عالیه خان فریاد میزند: مگر کوه خراب می شود و مگرفرو میریزد؟ جلال اشک میریزد و بدن سرد او را رو به قبله میخواباند، عبای پشمینش را روی او میاندازد و بالای سرش نماز میخواند. او تا صبح نماز میخواند، اما نیما دیگر نیست با خودش، و دیگر گرم نمیشود، سرد است و سرد است، زمستان است، شب سرد زمستان.
متن سانسور شدهی این گفتوگو نخستین بار در 16 خرداد 1394 در صفحه 8 «روزنامهی شهروند» منتشر شد که میتوانید در این لینک مشاهده نمایید.1 این گفتوگو همچنین در سایت مرکزدایره المعارف اسلامی در این «لینک» نیز منعکس شده است
- روزنامه شهروند. سال سوم. شماره 580. صفحه 8 ↩︎