| به آینده ایران امیدوار باشید |
در آغاز جلد نخست کتاب «حدیث نفس» زندگینامه خود نوشت دکتر حسن کامشاد (1304اصفهان)، به سطرهایی از «اعترافات» ژان ژاک روسو میرسیم که در بخشی از آن میگوید:« … چه بسا که خطا کرده باشم … ولی در ارائه آنچه در واقع اهمیت اساسی دارد، نگارندهای به یقین صدیق و دقیق بودهام» بیهیچ تردید در متن هر دو جلد «حدیث نفس» این صداقت و دقت قابل تایید است، کامشاد چنان دقیق و ظریف به اساسیترین نکات قابل تامل در سرگذشتنامه خود میپردازد که قلمش در بسیاری موارد رشکآمیز است. با این همه در گفتوگویی که با این مترجم و پژوهشگرادبیات فارسی و استاد دانشگاه گمبریجُ به بهانه چاپ جلد دوم «حدیث نفس» انجام دادم، ایشان از پاسخ به برخی سوالها سر باز زدند، نخست سوالهایی که درباره وضعیت روشنفکران به شکلی تحلیلی و تفسیری بود. که در این خصوص گفتند که چنین سوالهایی پاسخ یک فیلسوف را میطلبد و من فیلسوف نیستم. و بعد سوالهای متعددی که درباره ابراهیم گلستان و بخشهایی از کتاب که به او نسبت داشت را پاسخ ندادند، چرا که گفتند حرفهای خودشان را درباره ابراهیم گلستان در کتاب گفتهاند، اگر چه نگارنده هنوز معتقدم سوالهایی در آن بخشهای کتاب خواهد بود که حتما روزی پاسخی مبسوط را میطلبد.
حامد داراب. شاعر و روزنامهنگار ادبی
» جان آپدایک خاطراتش را در ۵۷ سالگی منتشر کرد و تازه خیلیها به او ایراد گرفتند که حالا چه وقت خاطرهنویسی است، خاطرهنویسی از قدیم و ندیم گفتهاند که مال وقتی است که آدم همه کارهای اساسی را کرده باشد، نه مال وقتی که تازه اول عشق است. توبیاس وولف روی دست جان آپدایک بلند شد و خاطراتش را در عنفوان جوانی، یعنی در سرآغاز دوران چلچلیاش در آورد، درست در ۴۴ سالگی، که حاصلش کتابی شد با عنوان «The Boy LifeL». از این دست بسیار میتوان نام برد، با این نگاه میخواهم در آغاز بپرسم که الزام یا میل نوشتن و چاپ خاطرات برای اهالی فرهنگ و ادب در چیست؟ به عبارتی بهتر آنها با نوشتن زندگینامه خودشان چه چیز را برای مخاطبان خود میخواهند بیان کنند؟ طرفه آنکه گویا در عصر جدید رغبت به چنین نوشتارهایی کمتر است و مخاطبش محدودتر، اگر چه جلد اول زندگینامه شما بسیار از حیث فروش پر فروغ بود.
اگر به جان آپدایک و توبیاس وولف ایراد گرفتند که زود به خاطرهنویسی افتادهاند خوشبختانه، این ایراد به من وارد نیست که در هشتاد و چندسالگی به حسبحالنویسی پرداختم و اکنون که، بفهمی نفهمی، در آستانه نود سالگیام جوابگوی شما هستم. اما اینکه میل خاطرهنویسی در «اهالی فرهنگ و هنر» چراست؟ من خبر ندارم، ولی در مورد خودم، همانگونه که در سر آغاز کتاب نوشتم، خاطراتی که در سالیان سال در کنه ذهنم خفته بود، در پیر سالی به خلجان در آمد و خود، خود را نویساند. مخاطبی در نظر نبود. برای دل خود مینوشتم. «نوشتن برای تسکین خویشتن» بود. تا آنکه یکی دو دوست دستنوشته را خواندند و به تشویق انان زیور طبع یافت.
» آقای دکتر در آغازِ مواجه با عنوان چشمگیر کتاب شما «حدیث نفس»، معانی بسیاری را به ذهن متبادر میشود، من به عنوان یک دانشجوی ادبیات نمایشی بیشتر به بعد ادبی آن توجه میکنم. یعنی گفتاری که یکی از شخصیتهای نمایش یا داستان به زبان میآورد و به طور قراردادی فاقد مخاطب است. و تاکید دارم که اصولا تفاوت آن با منولوگ این است که حدیث نفس، مخاطبی ندارد. شخصی که در امور فقه مشغول باشد بیتردید با آن به مثابه تعاریف فقهیاش از جمله ذکر برخورد میکند و تفسیرهای دیگر، میخواهم بپرسم انتخاب چنین عنوان چند صدایی برای چه بوده است و با این انتخاب آیا باید این دو جلد «حدیث نفس» را حسبحال بدانیم یا زندگینامه خودنوشت یا سرگذشتنامه؟
به «بعد ادبی» اصلا توجه نداشتم. برعکس، میکوشیدم هرچه بتوانم ساده و بیپیرایه بنویسم. عنوان کتاب را اول میخواستم «از شما چه پنهان» یا «خاطرات رسته از فراموشی» بگذارم. اما «حدیث نفس» را برگزیدم، چون حدیث نفس کردن در لغت به معنای با خود سخن گفتن است. نوعی درون کاوی است.
بهار گذشته که در ایران بودم، صبح جمعهای به جمع دوستداران که هر هفته به دیدن تجف دریابندری میروند پیوستم. ایرج پارسینژاد که یک یک حاضران نشسته دور اتاق را به دیگران معرفی میکرد در معرفی من نامی از «حدیث نفس» برد. احمد سمیعی که من همیشه شیفته قلمش بودهم، اظهار نظر کرد که «حدیث نفس» عنوان پسندیدهای نیست چون نفسِ اماره را به ذهن متبادر میکند. شوخی، جدی، گفتم غرض عینا همین بوده است و همه خندیدند. و حالا محرمانه به شما میگویم که در پیشکش کتاب به چند دوست نزدیک در صفحه اول نوشتهام: «نفس امارهام را حضورتان تقدیم میکنم! تا چه قبول افتد و چه در نظر آید»
» یکی از مواردی که در جلد دوم زندگینامه شما به چشم میآید، یعنی روایت شما از دوران سالمندی به بعد که میتوان آن را تمیز با جلد اول دانست، نوشتار و بیان سراسیمه و بسیار سریع شماست، البته به غیر از آنچه به استاد شاهرخ مسکوب مربوط میشود، به بیانی بهتر خیلی سریع از مسائلی که میتواند شرح آن جذاب باشد میگذرید؟ مثلا از روزهای انقلاب که شما در لندن بودید شرح خوبی داده میشود اگرچه آدم تشنه است این شرح تمام نشود، جوری آن را بیان میکنید که انگار نه انگار که منابع شما هم تلویزیونو روزنامههای خارجیاند. اما زمانی که به ایران میآیید با آن نامه اختصاصی آقای وزیر، که دو هفتهای شما را معطل میکند، از مردم و شهر و آنچه در آن میکذرد تصویری به دست نمیدهید. من احساس کردم سراسیمه به شوق پایان بردن کتاب هستید.
احساس شما که در سالمندی به شوق پایان بردن کتاب سراسیمه نوشتهام، چه بسا درست باشد… آخر آفتاب به لب بام رسیده است. ولی راستش حوصله روده درازی ندارم و همیشه از پرگویی بیزار بودهام. اما علت نیمه تمام نمودن شرح روزهای انقلاب و بسیاری مطالب دیگر، از قصور نویسنده که بگذریم، تیغ سانسور است که ۴۳ جای کتاب، گاه چندین صفحه و در مواردی تمامی یک بخش را حذف کرده است. اگر در دوهفتهای که در ایران بودم «از مردم شهر و آنچه در آن میگذرد» تصویری به دست ندادهام، فراموش نکنید که من آن دو هفته را اکثر در اتاق انتظار اقای وزیر گذراندم. فزون بر این کم و بیش چهل سالی است که در ایران نزیستهام و از شما چه پنهان همه چیز به نظرم عجیب و باور نکردنی میآمد و مگر حقیقت را میگذاشتند چاپ شود؟
» شما روایتهایی از ایرانیان کوچ کرده و به غربت نشسته را داشتهاید. آنجا که وقتی پس از چند ماه بعد انقلاب از توهم بازگشت بیرون میآیند و مصائب غربت بر زندگیشان رخنه میکند و آنجا که از فرط بیکاری تیرکهای میدان را میشمارند و یا مثل حسن عرب با مارگارت تاچر قهوه میخوردن که بیشتر یک روانپریشی میزند، اما این تصویر آنقدر ویران کننده است که باید برایش رنجید و بر تاریخش گریست، در واقع اگر بخواهید در امری تحلیلی بگویید که بر سر ایرانیان مقیم خارج چه آمد؟ چه مواردی را مورد تاکید قرار میدهید؟ آیا این یک ویرانی نسلی بود که برای آنها اتفاق افتاد؟ شما که با اغلب چهره های سرشناس به رغم ساز و کار اندیشهای و کاری خود در ارتباط بودید. آن روشنفکران و سران دولتی را چگونه دیدید؟ ایا به همان چیزی ختم شد که در مهمانی خانه شما مجبور به برهم زدن مهمانی شدید، یعنی سرنوشت آنا واقعا چنین بود؟
بلی، کوچ دسته جمعی و غربتزدگی ایرانیان مصیبت بار بود. سران دولتی و بعضی روشنفکران غربتنشین هنوز که هنوز است در توهم بازگشت به روزهای گذشته به سر میبرند. اما نسل بعد از ما، با استعداد و پشتکار شگرف خود در رشتههای گوناگون در گوشه و کنار جهان، موفقیتهای چشمگیر به دست آورد و چه بسیار که نام آور شدهاند. محروم ماندن کشور ما از این استعدادها فاجعهای عظیم و در این رورزهای وانفسا غم افزاست.
» آقای دکتر لطفا برای مان بگویید که چرا ایرانیان کوچ کرده، یکبار به فکر این نیفتادند که گروهی انجمنی یا حزبی برای تحقق آنچه باور داشتند بسازند. تصویری که شما از آنها میدهد به شیوهای است که انگاری نشستهاند در انتظار یک معجزه.
یکبار که هیچ، بارها به فکر افتادهاند و گروه گروه دور هم جمع شدهاند ولی دیری نپاییده به جان هم افتادهاند و بر علیه هم ولنگاری و پروندهسازی کردهاند.
» شما در روایتی که از جریان تحقق انقلاب دارید، درباره حکومت پهلوی و انقراض آن به شیوهای حرف میزنید که گویی بسیار از آن دلخوری دارید، اما در برخی سطرهای متن تلاش میکنید این دلخوری را در لایههای پنهان دارندهای قرار دهید که متن نسبت هیچ چیز حب و بغض نداشته باشد و تنها نوعی روایت باشد، جناب کامشاد اجازه دهید بگویم در این بخش، یعنی بخش روایت انقلاب، در این خواستگاه یعنی بیطرفی، موفق نبودهاید، ارزیابی خودتان در این خصوص چیست؟
نفهمیدم که از حکومت پهلوی دلخوری دارم یا از انقراض آن: از حکومت پهلوی بسیار زیاد و از انقراض آن به هیچ وجه. «لایههای پنهان دارنده» کدامند؟ من نه مورخم نه مفسر سیاسی. جسته گریخته خاطراتی را حکایت کردهام. میگویید در رعایت بیطرفی موفق نبودهام. عقیده شما محترم است، ولی کاش مثالی میزدید تا من دلیل «ارزیابی»ام را به عرض برسانم. به هر حال تیغ مثله کننده سانسورچی یادتان نرود
» اجازه دهید به بزرگ علوی برسیم، پس از انقلاب در تهران یکدگیر را میبینید، بزرگ علوی که «پایهگذاران نثر جدید فارسی» شما را ستوده بود، شاید در آن شب صمیمی و «شام دلچسب» حتما از اینکه چرا دعوت حزب توده را نپذیرفته بود هم برایتان گفته است. چیزی که شما دربارهاش سخنی نمیگویید، بماند که فکر میکنم اینهم یکی از آن روایتهای سراسیمه است.
بزرگ علوی از سالها پیش با حزب توده و اغلب سران آن حزب بردیه بود و دلخوشی از آنها نداشت. از صحبتهای آن شب هم چیزی به یادم مانده بود، حتما قابل چاپ نبود!
» جناب کامشاد در آنجا که از انقلاب روایت میکنید، میآورید که «ما در لندن نشسته بودیم و دستی بر آتش داشتیم … بر صفحه تلویزیون منازرههای شگفتزا میدیدیم» چگونه از لندن دستی بر آتش انقلاب داشتهاید؟ آیا یک لحظه بر این باور نبودید که سهمی در تحول اجتماعی سیاسی کشور خود داشته باشید؟
اشتباه خواندهاید. من گفتهام «ما در لندن نشسته بودیم و، البته، از دور دستی بر آتش داشتیم. ص 37» قسمت آخر سوالتان هم پرخاشجویانه و تهمت آمیز است: «آیا یک لحظه بر این باور نبودید که سهمی در تحول اجتماعی سیاسی کشور خود داشته باشید؟» چه عرض کنم که حمل بر خودستایی نشود.
» یکی از سوالهایی که بسیار دوست دارم آن را مطرح کنم و به محض مطالعه صفحاتی که به غربت نشینان اختصاص داشت نظرم را جلب کرد این بود که شما با مثال «سگ شیراک» گویی آنان را به نوعی آنگونه یعنی آدمهایی با روزگار سگی یا سگ روزگاری معرفی کردهاید؟ در این خصوص برایمان توضیح دهید؟ ایا چنین خطابی به نوعی مکدر کننده نیست؟
میخواهم بگویم که تندخویی، بدخلقی، کم حوصلی، بیگانگی، سرگشتگی آورگان، به ویژه دولتمردان، در نتیجه دگرگونی ناگهانی زندگی، تغییر محیط و حال و هوای شخصی آنها بود. همچنان که سگ شیراک هم پس از رانده شدن از کاخ الیزه ناراحتی عصبی و افسردگی پیدا کرده بود، توهین به کسی در کار نبود، مفصود تشریح یک پدیده اجتماعی بود.
» اغلب اینگونه است که نویسندگان و پژوهشگران بخصوص اهالی ادبیات، آرمان گرایانی هستند که ستونهای تبلیغ و اهییج انقلابها به شمار میروند و در راستای آن از هیچ کوششی دریغ ندارند، به طور مثال من مایاکوفسکی را به خاطر میاورم که هم از تهییج کنندگان انقلاب اکتبر 1917 بود و پس از آن هم از حامیانف اگر چه بعدها به شدت بر حکومت استالینی تاخت، با این همه چرا شما در اوایل انقلاب دعوت شرکت نفت که بیسامان و در بحران هم بوده است را نپذیرفتید، حال آنکه آنها به اینکه شما توانایی سامان دادن آن را دارید، ایمان داشتند، آیا این دلیل قانع کنندهای است که آسایش نسبی به دست آمده در لندن با پذیرفتنش از دست برود؟
آسایش نسبی لندن را در مقایسته با آشوب و هیاهوی تهران، البته منکرش نمیتولان شد. و لی مشاهده اوضاع و احوال شرکت نفت، قیافههای پر ریش و پشم که «یک چهره آشنا محض رضای خدا در آن میان به چشم نمیآمد» و درر دل آقای وزیر که آنقدر از نابه سامانی اوضاع گفت که جایی برای اعتراض نگذاشت برایم ثابت کرد که از دست من و امثال من کاری ساخته نیست.
» آقای دکتر، یکی از اساسیترین مسائلی که در نوشتن حسبحال یا زندگینامه رعایت حقوق دیگران است، یعنی مسئلهای که بسیاری درباره آن نظر دارند، برخی معتقدند که افشاگری برخی موضوعها یکی از خاصیتهای زندگینامه نوشتن است، که میتواند غیر از بعد تاریخی، ابعادی از ساز و کار پشت پرده را نمایان سازد، ما چنین رویکردی را در «حدیث نفس» بسیار به چشم میبینیم، مثلا آنجا که از دکتر فلاح سخن به میان میآورید گویی انتقادی در قلم شما به او وارد است، میگویید «او بی سر و صدا یکی از پولداران کلان ایران شده بود» و بعد هم دخترش را موضع کار میکنید یعنی با رفرنسی از یک کتاب سیاسی، او خبر چین خطاب میشود سپس از زیباییاش مثال به میان میآورید، می خواهم بدانم در واقع چقدر به چنین موضوعی یعنی حفاظت از شخصیت و دانستههای خصوصی افراد در هنگام نگارش این کتاب مد نظرتان بوده است؟
دکتر فلاح سالهای سال از پیش از ملی شدن صنعت نفت تا انقلاب، یکی از مهمترین و موثرترین چهرههای نفتی کشور ما ب.د. نقش او در گردش چرخهای این صنعت، در قرار دادهای بینالمللی و مشاورت شاه به مراتب بیش از دکتر اقبال و سایر روسای شرکت نفت بود. بنابراین جا دارد که سئوال شود این ثروت بیکران از کجا آمد و نزدیکان او چگونه میزیستند. دانسته خصوصی در این موارد باید عمومی شود، چون اعمال این اشخاص در سنوشت ملت اثر پایدار گذاشت.
» نوشتهاید که صادق چوبک تنها نویسنده معروف نسل شما بوده است که هیچگاه خود را به سیاست نیالوده است. آیا واقعا او خود را به سیاست نیالود، یا آیا واقعا تنها نویسنده معروف نسل شما بود که کار سیاسی نمی کرد و شخص دیگری نبود.
بله، در میان نویسندگان نامدار نسل ما، من کس دیگری را نمیشناسم که خود را به سیاست نیالوده باشد.
» آقای کامشاد، در روایت «چگونه قلم به کار افتاد» میبینیم که شروع دوباره کار شما با ترجمه یک اثر سیاسی بوده است و البته پس از آن هم ترجمه کتاب «امپراتور» که میتوان آن را هم اثری سیاسی اجتماعی خواند یعنی یک اثر از یک روزنامه نگار، به هر شکل گویا میل شما به آثار سیاسی بسیار زیاد است بر خلاف آنچه که متن «حدیث نفس» میخواهد خود را در این مورد بی طرف نشان دهد.
نه، میل من به آثار سیاسی چندان نیست، علت ترجمه اول را به تفضیل شرح دادهام (صص ۸۳-۴) ترجمه «امپراتور» هم بیشتر به لحاظ ظنز مطلب، شخصیت میلا سلاسی و ویژگیهای اخلاقی او بود که با سر کردگان قوم خودمان بیشباهت نبود (ن ک نامه بزرگ علوی صص ۹ – ۹۸)
» یک سوال درباره بزرگ علوی، چرا او را آقا بزرگ خطاب میکنید، این خطاب از روی احترام است یا استادی او؟
سوال خوبی است، خانواده بزرگ علوی از بچگی او را «آقا بزرگ» صدا میکردند و این نام در میان دوستان و آشنایان او هم برحاماند. البته احترام و استادی او که جای خود دارد.
» روایت شما در بخش «فریدون مشیری و دریای ایمان» من را بر آن داشت که بپرسم به نظر شما جایگاه مشیری در ادبیات معاصر ایران چیست؟ به شکلی اگر قرار باشد شما به عنوان شخصی که در طول مدت زندگی خویش با ادبیات پیوند داشتید و شعر او را هم میخواندید، او را در چه مرتبهای تقسیم میکنید؟
جایگاه فریدون مشیری در ادبیات معاصر ایران بیشک والاست. سادگی، شیوایی و رانی طبع او بی اندازه دلنشین است. من خیلی اهل شعر نیستم، ولی سرودههای او را میپسندم.
» در جلد دوم «حدیث نفس» بعد از شاهرخ مسکوب و سپس ابراهیم گلستان حرف درباره سیروس غنی بیشترین صفحات را به خود اختصاص داده است. غنی با این دو چه همخوانی دارد؟
سیروس غنی با شاهرخ مسکوب و ابراهیم گلستان «همخوانی» ندارد درست است، منتها لو دوست نزدیک من و فردی پر استعداد و از بسیاری جهات استثنائی است و ناشناخته مانده است. کتاب او را من از سر دوستی ترجمه کردهام.
» آقای دکتر به مبحث ابراهیم گلستان برسیم، شما خودتان گفتهاید باید منتظر تیغ جلاد باشید، در بخش وسیعی که به او میپردازید، پیوسته جنبههای پرخاشگرانه، مغرورانه و معتراضانه ابراهیم گلستان را به مخاطب یادآور میشوید، اجازه دهید بگویم تصویر چندان جالبی نمیدهید، گویی این تصویر هم کمی با غرض قلم را بر کاغذ چرخانده است، با همه تواضع و احترام گویی خشم فروخوردهای نسبت به او دارید، ضمن آنکه خود را نیز مدیون او میدانید، چرا که پس از ۲۸ مرداد او راه را برای حضور شما در انگلستان باز کرد و به گفته خود شما برای بسیارانی دیگر. با همه احترام فکر نمیکنید که فضا را برای نوعی تسویه حساب شخصی مهیا کردهاید؟
درباره گلستان من آنچه در دل داشتم بیرون ریختهام و بیش از این حرفی ندارم. ضمن آنکه دوستانی که کتاب را خواندهاند گفتهاند این بخش را بسیار منصفانه نوشتهام.
» آقای دکتر شما درباره مسکوب به حق دقیق و ظریف نوشتهاید، بماند که در نشر آثار و جستارهای او هم همت گماشتهاید تا کتابی همچون «شکاریم یک سر همه پیش مرگ» در دستان ما باشد و از آن سود بجوییم. این میل به مسکوب گرایی شما در چیست، چرا به قول خودتان همواره او پشتسر شماست و قلم شما را ره مینماید؟ آدم احساس میکند شما خیلی به او مدیون هستید یا حس دلبستی و وابسگی خاصی بین شماست که ریشه در یک روایت پنهانی خاص دارد.
نه روایت پنهانی وجود ندارد. من و شاهرخ 63 سال دوست بسیار نزدیک بودیم. بله، من از بسیاری جهات مدیون او هستم که شرح برخی از آنها در هر دو جلد کتاب آمده است. او انسان کمنظیری بود و من سایه او را بر سر خود حس میکنم – به خصوص که این روزها مشغول سامان دادن یادداشتهای منتشر نشده و آثار دیگر او هستم.
» چرا مسکوب اینقدر مهجور مانده است، تا جایی که حتی بسیاری از اهالی دانشگاهی در مدارج بالا نیز گاها نام او را نمیشناسند؟
گمان نکنم مسکوب مهجور مانده باشد. نا آگاهی «اهالی دانشگاهی در مدارج بالا» البته تاسف بار است. چراییاش را هم باید از خودشان بپرسید.
» در کتاب عکسی از سنگ آرامگاه مسکوب گذاشتهاید، اگر بخواهید جمله «فرهنگ ایران وطن من است» که روی سنگ آرامگاه مسکوب نوشته شده را با توجه ویژگیهای شخصیتی او برایمان شرح دهید چه میگویید؟ آیا فقط فرهنگ ایران وطن او بود نه خود ایران البته امروزین؟
مگر فرهنگ ایران و خود ایران قابل تفکیکاند؟ شاهرخ علاقهاش و خدماتش بیشتر در حوزه فرهنگی بود. وطن من ایران است و فرهنگ ایران وطن من است با هم تناقضی ندارند.
» آقای دکتر در پایان خواهشمندم بگویید حالا پس از این خاطرهنویسی هشتاد و چند ساله اگر بخواهید در یک جمله راهی را به نسلهای آینده بنمایید چه میگویید؟
به خود و آینده ایران امیدوار باشید و البته (بیش از این نفس پیرمردان را نگیرید)
حامد داراب. شاعر و روزنامه نگار ادبی
این گفتوگو قبلتر در شمارهی 31 «مجلهی مهرنامه» (ماهنامهی علوم انسانی) در صفحات 264 تا 266 منتشر شده است.
ماهنامهی مهرنامه. سال چهارم. مهر 1392. شمارهی 31. صفحات 264. 265 و 266