چرا احمدرضا احمدی در روزگار گلوله و باتوم از گل و مدادرنگی مینوشت؟
نیما یوشیج در جایی از «نامههای به همسایه» آورده: «وقتی شعرمان را بیاعتنا به شرایط مردم به آنها بدهیم، مردم هم بیاعتنا میپذیرند» بگمانم شعرِ احمدرضا احمدی هم رویگردان(بیاعتنا) پذیرفته شد، چنانکه رویگردان نوشته میشد؛ شعری که اگر چه در حسآمیزی، تخیل و تصویرپردازی، میتوانست در رویارویی نخست، هیجانی برای خواننده برپا کند اما خالی از اندیشه و نگرشِ سنجشگرا بود نمونهای از آن دست ادبیات، که شوربختانه سیاستِ کلان فرهنگی قدرت، توانست در چند دههی اخیر آن را در میان نوفکری ایرانی، به عنوان ادبیات پیشرو جعل کند و رواج دهد؛ ادبیاتِ بیصدا، بیچیز و همانا بیخایه؛ با ناشران رانتی، کتابهای اختهی بازنویسی و زدایش(حذفیات) شده؛ ادبیاتی نزدیکتاب در این سالها که پر است از «یزدانیخرمیسم» و سرشار از کتابِ سانسوری و روشنفکرِ ساختگیِ سانسورچی. با اینهمه افتخارِ احمدی نیز همین بیچیزی شعرش بود، چه خودش میگفت «وقتی سواد چیزی را ندارم درباره آن چیز حرف نمیزنم» در اینجا البته فَردیدش(منظورش)، «اجتماعیات» و «سیاست» بود؛ ولی مبادا گمان کنید آن سخن از روی سادهگی و راستی گویندهاش باشد، احمدی این نیرنگِ فکری را آگاهانه انجام میداد. چه او میخواست تا شاعرِ بیسر و صدا باشد، پنجه با قدرت نکند، در آرامش کتاب به چاپ برساند، سوداگری(بیزینس) نقاشیهایش را در سالنهای درجه یک دولتی-حکومتی به فروش برساند، خیابان به نامش کنند، بیهراس با جراید گفتوگو کند، شهرداری و شهرداریچیانِ شبه شاعر، نامش را روی کاشی بنویسند و بکوبانند در کنارِ خانهاش و دست آخر بیراهبندی(مانعی) حکومتی، پشتِ تریبنهای دولتی، باشکوه به خاک سپرده شود احمدی “یکی” از بنیانکُنهای شعرِ شناخته شده با نامِ «موج نو» است؛ بر خلاف آنچه بسیاری با روسازی(جعل) او را “تنها” «بنیانکُنِ» آن جریان میدانند. شوربختانه هوراکشانش دستکم در دو دههی پایانی زندگی او نیز آگاهانه به شکلی ناراسته (غیرمستقیم) بر کوسِ این دروغ کوبیدند تا نقشِ پر رنگ «بیژن الهی» را در این موج نادیده انگاردند او شاعرِ زمانهاش نبود، اساسن اگر بتوانیم «تخیل رمانتیک» او را شعر بدانیم، رمانتیسیسمِ ناسازگار با روشنگریاش همانطور که یک دهه پیش نوشتم، او را یک حدیثنفس نویس کرد «شاعر باید صدای مردم زمانه باشد» جورج لوکاج با این جمله سالها پیش تکلیفِ ما با امثال احمدی را روشن ساخت پیرمرد در سالهایی که مردم هر روز در خیابان کابوس را به چشم میدیدند، برای گل شمعدانی و ارغوان و مدادرنگی کلمه از کف میداد.
حامد داراب
نوشتارکوتاه اینستاگرامی